علي اكبر علي اكبر ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

می خوام از روزهای نبودن تا بودنت برات بنویسم

ز غوغای جهان فارغ....

اولين قهقهه دردونه

عروسكم سلام.ديشب قرار بود با بابايي بريم خونه همسايه براي عرض تسليت.گفتم قبلش شيرت بدم كه خونه اونا از ماماني ممه نخواي.داشتي ممه ميخوردي كه يهو نگام كردي.منم نگات كردمو خنديدم.بعدش تو خنديدي..من برا تزبون درآوردم تو بلند خنديدي..من بلند خنديدم تو قهقهه زدي..من قهقهه زدم و ديگه خندم بند نميومد..اشكم در اومده بود..بابايي هم كلي ذوقتو ميكردو ميخنديد..خيلي ناز ميخنديدي ماماني..بلند بلند آقو ميگفتي و جيغ ميزدي...تا بابايي اومد يه ذره فيلم بگيره گوشيش پر شد.ولي هه خستگي مامان تموم شد.صداي اين خنده هات هميشه طنين انداز ذهنمه عزيز دلم.عسل مامان   خدایا شیشه عمر من و باباش رو در پناه لطف بیکرانت همیشه شاد و سلامت بخواه ... &nbs...
25 مهر 1392

شیر مادر

  مادرم شيرت پيام زندگي است   شيرتوعاري زهرآلودگي است  مادرم شيرت سرود زندگي است   شيرتوخود منشا سازندگي است  مادرم جسمم زشيرتوقوي است    روح وجسم از هرچه بيماري تهيست مادرم شيرت نشان رحمت است    شيرتو رازي زسر خلقت است شيرتودارد هزاران امتياز       كرده جسمم رازدرمان بي نياز  شيرتوداده هزاران ايمني    كرده جسمم رامصون بابرتري شيره جانت غذاي كودك است   اين نشان عشق توبركودك است  شيرومهرت هردو ازايثارتواست    سينه ات سرچشمه ايمان تواست  مادرم باتيك تاك قلب تو    بانوازش هاي دست...
11 مهر 1392

اولين حمام سه نفري

امروز منو بابايي و عروسك نازمون براي اولين بار سه نفري رفتيم حمام.تا هفته پيش مادرجون علي اكبر ميبردش حموم.ولي ديگه اونا رفتن حج تمتع و مجبورم خودم ببرمش...مامان جونشم كه اصلا با حمام بردن ني ني زود به زود مخالفه و ميگه سرما ميخوره!!!واي كه چه لذتي داشت حموم سه نفري..بابايي خيلي ذوق مي كرد.منم از اينكه خودم ميتونستم عروسكمو حمام كنم خيلي خوشحال بودم..علي اكبر نازم هم عاشق آب بازيه و گريه نمي كرد...اونقدرا كه ميترسيديم هم سخت و خطري نبود.من شلوار پام كرده بودم كه يه موقع روي پام ليز نخوره..ماشالا علي اكبرمم اونقدر بزرگ شده كه مثله ماهي از دست وول نخوره و بيفته..خلاصه بگم...من موفقققق شدم...خيلي خوشحالم.خيلي خوش گذشت.. من عااااشششش...
11 مهر 1392

•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙آخرين ويزيت دكتر•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

امروز صبح يعني يكشنبه 23 تيرماه با عليرضاي عزيزم رفتيم مطب دكتر..به خانم دكتر گفتم خواهش ميكنم ديگه امروز منو معاينه كنيد و بهم بگيد چجوري ميتونم زايمان كنم.رفتم رو تخت معاينه..برخلاف چيزي كه بقيه ميگفتن معاينه اصلا درد نداشت و خيلي ساده بود.نميدونم دكتر  چي ديد به اين سرعت!!گفت دهانه رحمت حدود 1 سانت باز شده و سه شنبه ساعت 5 صبح بيا زايشگاه!!من واقعا ماتم زده بود.اصلا انتظار نداشتم بگه بيا براي زايمان.آخه ميگن براي طبيعي بايد دردت بگيره بعد بياي..براي سزارينم كه اين دكتر مخالف بود..رفتم پيش ماماي دكتر و گفتم چكار كنم قبل زايمان؟بهم اين مواردو گفت: ماما گفت روزی سه وعده شربت زعفران بخور(گفت سه تا دونه پر زعفرونو میندازی تو قوری و م...
9 مهر 1392

˙·٠•● Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ انتخاب واحد بابا عليرضا˙·٠•● Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

روز پنجشنبه 14 شهريور ماماني زنگ زد به بابايي و گفت بايد حضوري بري دانشگاه و درخواست تعداد واحدهاي ارائه نشدت رو بدي..بابايي هم گفت شما دوتا راهم ميبرم كه حوصلتون سر نره..ماهم آماده شديم و با بابايي رفتيم.شيطونك مامان تو تو ماشين نيم ساعتي خوابيدي ولي بعدش بيدار شدي و ديگه خوابت نبرد.به قول بابايي در مقابل خوابيدن مقاومت نشون ميدادي..تو دانشگاه يه خاونمه كه خودشم پسر 6 ماهشو اورده بود خيلي تورو دوست داشت و ذوقتو ميكرد.بعد از انتخاب واحد بابايي رفتيم پارك و اولين باري بود كه ميبرديمت پارك مامان جون.بعدشم برگشنيم اومديم خونه.ساعت 2 رسيديم خونه و من و تو خيلي خسته بوديم.بابايي گفت شما بخوابيد من ناهار درست ميكنم.ديگه ماهم لالا كرديمو زحمت ناها...
9 مهر 1392

•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·جشن تولد مامان آزي•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·

15 شهريور تولد مامان آزي بود كه مصادف بود با 50 روزگي جيجل مامان و بابا.از اينكه يه فرشته ناز كوچولو تو جشن من بود خيلي خوشحال بودم و به خودم ميباليدم..تو بهترين هديه براي ماماني عزيزم و من انتظار هيچ هديه ديگري را نداشتم.حتي به كسي نگفتم تولدمه..فقط بابايي يادش بود.ولي بعدش همه زنگ زدن و تبريك گفتن.دايجونتم براي شنبه شب رستوران شب نشين دعوتمون كرد.بابايي ناز مهربون شب جمعه برام جشن تولد گرفت.سه نفري رفتيم كيكو انتخاب كرديمو اومديم خونه.ماماني تو طبق معمول شيطونيت گل كرده بودو نميخوابيدي و نميذاشتي ماماني بره آماده بشه..ساعت 10 بود كه لالاكردي و رفتم آماده شدمو با بابايي جشنمونو شروع كرديم..دلم نيومد بيدارت كنم ماماني براي همين دو نفري...
9 مهر 1392

واکسن دوماهگی

دیروز یعنی یکشنبه علی اکبر نازم دوماهه شد....دوماه یعنی 60 روز عاشقانه مامانی و بابایی با یه پسر نازنازی آروم صبور مهربون خوش اخلاق خوش خنده..فرشته کوچولویی که 60 روز بدجوری سر مامانیشو به خودش گرم کرده و عاشقش کرده..بابایی رو بدجوری بیتاب میکنه وقتی ازش چندساعت دوره...راستی چی شد چجوری شد اینجوری عاشقت شدم علی اکبرم.. ساعت 9 صبح بود که 9تا قطره استامینوفن به گل پسرم دادم..بردیمش درمانگاه امام حسین که به آدرس جدیدش منتقل شده بود..اول رفتیم بخش بهداشت خانواده..وزن علی اکبرمو دور سرشو گرفتن..وزنش 6 کیلو بود ولی من خودم راضی نبودم..ولی خانمه میگفت نه خیلی روی نمودار رشدش خوبه..دور سرشم یک سانت اضافه شده بود که گفت خوبه...گفتیم خدارا شکرررر...
9 مهر 1392

اولين غلتيدن نازنازي مامان

امروز من در آشپزخانه مشغول آماده كردن ماهي براي ناهار بودم كه يك مرتبه صداي گريه علي اكبرم بلند شد..رفتم ديدم عجببببب!!!گوگولي مامان به سمت چپش غلتيده و سرش روي بالشت چرخيده!خيلي تعجب كردم...ولي خيلي هم ترسيدم...چون مراقبتم بايد از اين پس بيشتر باشه..مبادا خداي نكرده تويه خواب بغلته و من نفهمم..اومدم تويه نت و ديدم در جدول رشد نوزادان اين غلتيدن مخصوص سه ماهگيه...قربون پسر فعالم بشم كه جلوتر داره جدولو پيش ميبره عزيزكم خيليييي مواظب خودت باش ماماني چون ما وجودمون به وجود تو بسته است پسر ناااازززززم...دوستت داريم
9 مهر 1392

سوابق شيرين كاري هاي علي اكبرم تا 2 ماه و 15 روزگي

سلام به فرشته كوچولويه زندگيمون... علي اكبر نازم الان كه اين مطالبو مينويسم شما تويه گهواره لالا كردي .منم اومدم از شيطنتهاتو شيرين كاريهات بنويسم..همه ميگن ماشالا خيلي باهوشه علي اكبر.چون تمام كارهايي كه ازت ميبينند بيشتر از انتظاره.. مثلا خيلي وقته كه اشيا را دنبال ميكني و دلفيناي آويز موزيكالتم دنبال ميكني يكي يكي...عاشق رنگ سبزي.چون دلفين سبزه رو خيلي دنبال ميكني. هركي هم باهات حرف ميزنه شروع ميكني از خودت سروصدا در بياري  و ميخواي باهاشون حرف بزني... موقع شير خوردنم خيره ميشي به ماماني و تا ماماني نگات ميكنه يه عالمه ميخندي و نازو عشوه مياي...به قول بابايي يه روز از بس نازو عشوه براش اومدي خسته شدي و خوابت برد...
9 مهر 1392
1